دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۴۱ ب.ظ
دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا
مقدمه:
من از آن روز که در بند توام، آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم.
همه غم های جهان هیچ اثر نمیکند،
از بس که به دیدار عزیزت شادم!
خرّم آن روز که جان میرود اندر طلبت،
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمهی انس،
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم؛
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!
یاد تو مصلحت خیش ببُرد از یادم…
*سعدی*
خلاصه: داستان، از کودکی تا جوانی پسری شیطون به نام رضاست؛ رضا بزرگ شدهی دوران انقلاب و جنگ هستش. توی هر دوره، برای میهنش مبارزه میکنه. گریزونه از عشق! اما ناخواسته عاشق می شه و هیچ جوره نمیتونه بجسته از عشق!
به نام خدا
صدای کوبهی در بلند شد.عزیزخانوم چادر سورمه ای رنگش را سر کرد، ازپله های ایوان پایین آمد و به حیاط رفت.
عزیز خانوم: کیه؟ کیه؟
در چوبی حیاط رو که باز کرد آقا رحمان، شوهرش رو پشت در دید.
عزیز خانوم: سلام، چرا هرچی میگم کیه جوابم و نمیدی آقا رحمان؟
از جلوی در کنار رفت تا شوهرش داخل بشه. آقا رحمان کلاه دور دار مشکیش رو از سرش برمیداره و دست عزیز میده. کت مشکی رنگش رو که دیگه براش تنگ شده و مناسب اون هیکل چاقش نیست، به زور از تنش بیرون میاره و به سمت حوض آب وسط حیاط میره؛ کنارش میشینه؛ کتش رو روی لبه حوض میذاره و دستش رو پر از آب میکنه و به صورتش میزنه.
عزیز، کت آقا رحمان رو برمیداره و خاک روی کت رو میتکونه.
عزیز خانوم: رحمان تو یه چیزیت هست و نمیگی! چی شده؟
با این حرف عزیز خانوم، آقا رحمان مثل کوه آتشفشان فوران کرد و از جا بلند شد.
آقا رحمان: خانوم! این بچه آبرو واسه من نذاشته.
بعد به اطراف نگاه میکنه و دنبال رضا میگرده.
آقا رحمان: رضا؟ رضا؟ کجا رفتی؟ این دفعهی چهارمه پنجرهی خونهی آقای سعادت رو با توپت میشکنی!
عزیز خانوم سیلی آرومی به صورتش میزنه و لبش رو دندون میگیره.
رضای یازده ساله از پنجرهی زیر زمین که مطبخ مادر شده، پدرش رو نگاه میکنه.
رضا: آقاجون نمیدونم چرا این جور میشه! از قصد که نمیزنم!