رمان سرا | دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,دانلود جدیدترین رمان های احساسی

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با موضوع «دانلود رمان» ثبت شده است

دانلود رمان همش یک حادثه بود نودهشتیا

دانلود رمان همش یک حادثه بود نودهشتیا

دانلود رمان همش یک حادثه بود نودهشتیا

دانلود رمان همش یک حادثه بود داستان درمورد مردی متاهل که یک زندگی معمولی رو داره باهمسرش میگذرونه اما یک حادثه مسیر زندگیشو عوض میکنه و…سال گذشته اما هنوز هیچی عوض نشده .

  • alireza gh

دانلود رمان اربابی در ایران قدیم از مسیحه زادخو

دانلود رمان اربابی در ایران قدیم از مسیحه زادخو با لینک مستقیم

نوع رمان : رمان اربابی – قابل اجرا بر روی موبایل و کامپیوتر نویسنده رمان : مسیحه زاد خو

خلاصه ی از رمان اربابی در ایران قدیم :

لب تر کردم و گفتم : – باهات کاری کرده بی شرف بی ناموس ؟

گره ی طناب رو که باز کردم مچ پاشو که کبود هم شده بود ماساژ داد و با خشم گفت :

  • alireza gh

دانلود داستان یک عاشقانه خاموش نودهشتیا

دانلود داستان یک عاشقانه خاموش نودهشتیا

دانلود داستان یک عاشقانه خاموش نودهشتیا

نام کتاب: یک عاشقانه خاموش

نام نویسنده: نازنین براتی ـــ کاربرنودوهشتیا

ژانر: عاشقانه،درام

خلاصه:
مرگ، فقط با مردن اتفاق نمی افتد!

  • alireza gh

دانلود رمان دزد قلبم نودهشتیا

دانلود رمان دزد قلبم نودهشتیا

دانلود رمان دزد قلبم نودهشتیا

دانلود رمان دزد قلبم دو تا دختر که به خاطر نداری مجبور میشن تن به دزدی بدن. اما…توی این راه اتفاق های غیر منتظره ای واسشون میوفته پیر خرفت یابو زندگی منو تباه کرده با اون پسرای قوزمیتش همینجوری تو افکارم غرق بودم که یهو صدای تق در اومد و شکوفه با لبخند حاکی از رضایت وسایلاشو جمع کرد حالا دیگه نوبت من بود خیلی سریع از در وارد شدم

  • alireza gh

دانلود رمان دسیسه بهشت نودهشتیا

دانلود رمان دسیسه بهشت نودهشتیا

دانلود رمان دسیسه بهشت نودهشتیا

دانلود رمان دسیسه بهشت داستان راجبع به دختری به نام مریم هست که سخت تو مشکلات زندگیش غرق شده. مریم داستان ما به دنبال کار وارد خونه ای میشه که پنج پسر داخلش زندگی میکنند؛ پنج پسر با شخصیت های متفاوت. مریم با هر تصمیم مسیر زندگیش رو تغییر میده و در این بین صاحب خونه که زن  هست گذشتش رو برای مریم روایت میکنه

  • alireza gh

دانلود رمان امید وصل نودهشتیا

دانلود رمان امید وصل نودهشتیا

دانلود رمان امید وصل نودهشتیا

نداشتم . کشان کشان آوردمش بیرون و به سمت ماشین بردم .وقتی به نزدیکی ماشین رسیدیم، کم کم داشت به خودش میومد و با من من گفت:ـ سمیرا… تو هم فرزادو دیدی؟ دیدی داشتن می شستنش؟… دیدی چه زود مرد؟ قیافشو دیدی چه زشت شده بود؟ حتما از بسکه منو اذیت کرده بود خدا اینطوریش کرده مگه نه؟؟؟با

  • alireza gh

دانلود رمان چال گونه نودهشتیا

دانلود رمان چال گونه نودهشتیا

دانلود رمان چال گونه نودهشتیا

نام نویسنده :فاطمه زارعی
نام رمان :چال گونه
ژانر :عاشقانه ، طنز
هدف از نوشتن: استفاده از دست آورد ها .
خلاصه : یک دختر به اسم بهار، مقاوم و شیطون و جذاب؛ که زلفش گره خورده به زلف پسر قصه ما آرمین خان فلک زده که باید این بهار و بگیره .

  • alireza gh

دانلود رمان جان جانان نودهشتیا

دانلود رمان جان جانان نودهشتیا

دانلود رمان جان جانان نودهشتیا

نام کتاب:‌ جانِ جانان
نویسنده : یاسمن بیگی کاربر نودهشتیا
ژانر : عاشقانه _ درام _ معمایی _ پایان خوش
خلاصه:
سخته!
سخته که بدونی، لحضات آخر زندگیته!
سخته که این رو بدونی و نتونی کاری برای نجات جونت انجام بدی!
سخته که به یاد گناه های گذشته بیوفتی؛ ولی نتونی جبران کنی!
سخته که بدونی، زمانی برای جبران نداری!
سخته!
خیلی سخت…. پایان خوش.

  • alireza gh

دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا

دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا

دانلود داستان رضا عشقی نودهشتیا

مقدمه:

من از آن روز که در بند توام، آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم.

همه غم های جهان هیچ اثر نمی‌کند،

از بس که به دیدار عزیزت شادم!

خرّم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت،

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

 

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس،

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم؛

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم؟ هیچ!

یاد تو مصلحت خیش ببُرد از یادم…
*سعدی*

خلاصه: داستان، از کودکی تا جوانی پسری شیطون به نام رضاست؛ رضا بزرگ شده‌ی دوران انقلاب و جنگ هستش. توی هر دوره، برای میهنش مبارزه می‌کنه. گریزونه از عشق! اما ناخواسته عاشق می شه و هیچ جوره نمی‌تونه بجسته از عشق!

به نام خدا
صدای کوبه‌ی در بلند شد.عزیزخانوم چادر سورمه ای رنگش را سر کرد، ازپله های ایوان پایین آمد و به حیاط رفت.

عزیز خانوم: کیه؟ کیه؟
در چوبی حیاط رو که باز کرد آقا رحمان، شوهرش رو پشت در دید.

عزیز خانوم: سلام، چرا هرچی میگم کیه جوابم و نمی‌دی آقا رحمان؟

از جلوی در کنار رفت تا شوهرش داخل بشه. آقا رحمان کلاه دور دار مشکیش رو از سرش برمی‌داره و دست عزیز میده. کت مشکی رنگش رو که دیگه براش تنگ شده و مناسب اون هیکل چاقش نیست، به زور از تنش بیرون میاره و به سمت حوض آب وسط حیاط میره؛ کنارش می‌شینه؛ کتش رو روی لبه حوض می‌ذاره و دستش رو پر از آب می‌کنه و به صورتش می‌زنه.

عزیز، کت آقا رحمان رو برمی‌داره و خاک روی کت رو می‌تکونه.

عزیز خانوم: رحمان تو یه چیزیت هست و نمیگی! چی شده؟

با این حرف عزیز خانوم، آقا رحمان مثل کوه آتشفشان فوران کرد و از جا بلند شد.
آقا رحمان: خانوم! این بچه آبرو واسه من نذاشته.
بعد به اطراف نگاه می‌کنه و دنبال رضا می‌گرده.

آقا رحمان: رضا؟ رضا؟ کجا رفتی؟ این دفعه‌ی چهارمه پنجره‌ی خونه‌ی آقای سعادت رو با توپت می‌شکنی!
عزیز خانوم سیلی آرومی به صورتش می‌زنه و لبش رو دندون می‌گیره.

رضای یازده ساله از پنجره‌ی زیر زمین که مطبخ مادر شده، پدرش رو نگاه می‌کنه.
رضا: آقاجون نمی‌دونم چرا این جور میشه! از قصد که نمی‌زنم!

  • alireza gh

دانلود رمان کلبه‌ای میان جنگل نودهشتیا

دانلود رمان کلبه‌ای میان جنگل نودهشتیا

دانلود رمان کلبه‌ای میان جنگل نودهشتیا

خاموشی)روبی نگاه خیرهاش را به آن شمشیر دوخته و درحالیکه از شدت هیجان نفسش بند آمده بود، در دل زمزمه کرد:_باورم نمیشه… ما پیداش کردیم.مایکل نیز

بیآنکه حرفی بزند بارها و بارها با خودش تکرار کرد:_ما پیداش کردیم، حالا دیگه توی دستهای خودمونه.سپس شمشیر را با احتیاط از جعبهاش بیرون آورده و نگاه

دقیقتری به آن انداخت.روبی در آن فرصت، با همان هیجان آمیخته به ترس و اضطراب، نگاهی به اطرافش انداخت.پنجرهی بسیار بزرگی درست آنطرف اتاق بود که

پردههای خاکستری رنگش، با وزش ملایم باد تکان میخوردند، از آنجا تمام سرزمین آدونیس درست در مقابل چشمهای نارسیسا و تحت نظرش بود، روبی فکر کرد که با

وجود آن پنجره، او دیگر نیازی به آن سه آینه ندارد.تختخواب دونفرهی بسیار بزرگی نیز آنجا بود که پردههای نازکی داشت و روبی را به یاد خوابی انداخت که شب قبل از

آمدن به آدونیس، در خانهی ماریا دیده بود. روبی با یادآوری آن صحنه سرش را تکان داد و نگاهش را به نقطهی دیگری دوخت.در یک لحظه، همه چیز تیرهوتار شده و

سپس او برق چشمهای آبیاشرا دید. با دیدن جای خالی، تکهای از آینهی قدی اتاق، همهچیز برایش روشن شده و نفسش قطع شد، انگار تمام بدنش یخزده بود و دیگر

خونی در رگهایش جریان نداشت، وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت. با دستهایی که از شدت نگرانی میلرزید، با آخرین توانی که در بدنش باقی مانده بود، دستهای

مایکل را فشرده و با اشارهی کوتاهی به آنسو، توجه او را به آینه و صورت متعجب نارسیسا جلب کرد. مایکل با دیدن آن صحنه ماتومتحیر ماند و درهمانحال قدمی به

عقب برداشت هردوی آنها تنها چند ثانیه درنگ کردند و سپس به سمت در هجوم بردند. هردو با تلاش فراوانی سعی کردند دستگیرهی در را پایین بکشند، اما چنان

آشفته و دستپاچه بودند که توان این کار را نیز، نداشتند

منبع:romansara.org منبع:romankade.com

 

 

  • alireza gh